نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسندگان
1 گروه معارف قرآن و اهل بیت، دانشگاه اصفهان، اصفهان، ایران
2 دانشجوی کارشناسیارشد منطق فهم دین دانشگاه اصفهان، اصفهان، ایران
چکیده
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
Abstract
Religious experience is an approach to which Western thinkers are considered pioneers among whom Schleiermacher is the most prominent. "The essentialism of religious experience" is one of the several approaches that have been adopted in the case of religious experience. Accordingly, the religion that has sides and various dimensions has been reduced to a religious experience and the religious experience is introduced as the essence of religion. What is presented in this article is a comparative study of the essence of religious experience from the perspective of William James and GhazzÄli. Although mystical experience has a different structure form the religious experience and Ghazali as well as other Muslim philosophers and mystics paid more attention to the way of mystical experience, in the works of Ghazali there are also a traces of religious experience and hence, they are adaptable to some aspects of religious experience offered by William James.
William James defines the religion âas the feelings, acts, and experiences that can occur for every individual in their solitudes and he believes that feeling is the essential pillar of religion and inherently reinforces itâ. Religious experience is the essence of religion and it means that-the truth of the faith is the same as feelings and emotions that emerge from rational reflections on concrete reality as such, and other spiritual, transcendental, mystical and psychological actions are the consequences of these experiences. On the other hand, in the Muslim world, Al-Ghazzali believes that: The ultimate and holy aim of religion is the perception and experience of ultimate truth that can be achieved through good deeds, worship, asceticism and piety.
This article tries to find similarities and differences in essence of religious experience of the two thinkers, because it is only in the theory of the essentialism of religious experience that the similarities and differences of religious experience and mystical experience can be identified. The article begins with an introduction to the nature of religious experience, perspective and context of the rise of religious experience and goes on to describe the religious experience from the perspectives of Ghazali and William James and will deal with the differences between religious and mystical experiences. The comparative study of the similarities and differences between the views constitutes the last part of this study.
This comparative study can be examined from several perspectives:
1. Concurrence of the two thinkers in the fact that religious experience is indefinable: William James and Ghazali both believe that religious experience are neither falsifiable nor unfalsifiable. No adequate conception of mystical experience can be expressed in words. Mystical experience is immediate and direct and cannot be transferred to others.
2. The differences in the origin of mystical experiences: William James believes in the effectiveness of alcoholic drinks in the creation of gnostic status. Then mystical manners can be achieved through this way as well. Unlike al-Ghazali, who believes the apocalyptical condition is only dependent on the grace of God and human attempt plays no role in its occurrence.
3. The vicious circle in the theory of James: The criterion by which William James would test the truth of a Religious Experience is the vision and experience, while the truth of religious propositions depends on and metaphysical and rational statements and not empirical proofs. Therefor their truth must be proven elsewhere. As a result, the only way to prove is the self-dependent criterion which will lead to a vicious circle.
4. Believing in the essentiality of religious experience: In this approach, sides and dimensions of religion are reduced to just one dimension and that is the essentiality of religious experience. From the perspective of William James, religious experience is the essence of religion in the sense that the truth of religion limited to personal emotions in the face of ultimate reality. Actions, beliefs and religious practices of the religion are all outside the truth of religion and enjoy a secondary role. The emotions play the key role, and thus the religious experience is the central. But does al-Ghazali in the same sense consider the religious experience as the essence of religion? To answer this question another reading of the essentialism has been offered. According to this version, the religious experience has again the key role but Ghazali considers Sharia as an integral part of religion. Sharia is the path that leads the seeker to the destination, and seeking also takes place within the confines of the law. The reality of religion and the essence of religion are manifested through actions, customs and religious practices. In fact, al-Ghazali regards them the vehicles by which the seeker travels to the truth and does not merely give them secondary instrumental roles. This sense of the essentialism of religious experience is according to Ghazali's view and Islamic paradigm.
کلیدواژهها [English]
طرح مسئله
تجربة دینی رهیافتی است که پیشگامان طرح آن متفکران غربی هستند، که برجستهترین آنان شلایر ماخر است. در تعریف تجربة دینی میتوان گفت: «تجربهای است که فاعل تجربه، آن را دینی میفهمد». برایناساس، فاعل تجربه، متعلّق تجربه را موجود یا حضوری مافوق طبیعی میداند؛ یعنی خداوند یا تجلّی خداوند در یک فعل؛ یا اینکه آن را موجودی میداند که به خداوند مربوط است (پراود فوت، 1377: 24 و23). «گوهرانگاریِ تجربة دینی» یکی از رویکردهای مختلفی است که درمورد تجربة دینی گرفته شده است. برایناساس، دین که دارای ابعاد مختلفی است، به یک بعد تجربة دینی کاسته شده است و تجربة دینی بهعنوان گوهر دین معرفی شده است. آنچه در این نوشتار میآید، مطالعة تطبیقیِ گوهرانگاریِ تجربة دینی از منظر ویلیام جیمز و غزالی است. گرچه تجربة عرفانی، ساختاری متفاوت از تجربة دینی دارد و غزالی نیز همچون دیگر فیلسوفان و عارفان مسلمان به وجه تجربة عرفانی توجه بیشتری داشته است؛ اما در آثار غزالی رگههایی از تجربة دینی نیز وجود دارد و ازاینرو، درخور تطبیق با برخی از وجوه تجربة دینیِ ویلیام جیمز است. نوشتار حاضر به دنبال یافتن نقاط مشترک و متفاوت این دو اندیشمند در گوهرانگاریِ تجربة دینی است؛ زیرا در نظریة گوهرانگاری وجوه مشترک و متفاوت تجربة دینی و تجربة عرفانی بهتر مشخص میشود. بهعبارتدیگر، مسئلة پژوهش، با وجود توجه به تفاوت تجربة دینی و عرفانی، دیدگاههای ویلیام جیمز و غزالی را دربارة گوهرانگاریِ تجربة دینی و عرفانی مطرح میکند. مقاله با مقدمهای در باب چیستیِ تجربة دینی، دیدگاه تجربهگرایان دینی و زمینههای پیدایش آن آغاز میشود و در ادامه تجربة دینی را از نگاه ویلیام جیمز و غزالی توصیف میکنیم و تفاوت تجربة دینی و عرفانی را مطرح میسازیم؛ سپس به مطالعة تطبیقی دو دیدگاه میپردازیم و وجوه مشترک و متفاوت آنها را بیان میکنیم. در پایان بحث، دو تفسیر از گوهرانگاریِ تجربة دینی ارائه میشود که مطابق با دیدگاه هر یک از اندیشمندان است.
چیستیِ تجربة دینی
«تجربة دینی» (Religious experience) عنوان یکی از مهمترین مباحث فلسفة دین است که در روانشناسیِ دین، پدیدارشناسیِ دین، تاریخ ادیان، مطالعة تطبیقیِ ادیان و معرفتشناسیِ ادیان از زوایای گوناگون مطرح شده است و دربارة آن مطالعات فراوانی شده است. تاریخ طرح جدّی تجربة دینی بهعنوان گوهر و حقیقت دین به زمان شلایر ماخر (Shleiermacher) Fredrich 1768-1834)) بازمیگردد. او تجربة دینی را متعلّق به حوزة عواطف (affectione) و احساسات (feeling) میداند و احوال دینی را مصداق آن میشمارد و اموری ازقبیل احساس وابستگی (dependence) یا اشتیاق به حقیقت غایی را تجربة دینی مینامد (پترسون، 1374: 41). و برخی مانند ویلیام آلستون (William Alston 1921-2009) آن را تجربهای ادراکی به شمار میآورد که ساختاری مشابه ساختار حسی دارد و گروه سومی همچون پراود فوت (متولد 1939) آن را تجربهای میدانند که شخصِ برخوردار از آن، آن را دینی تلقی و تفسیر میکند (پراود فوت، 1377 : 245).
تعریف دقیق مفهوم تجربة دینی مشکل است و این به همان اندازه که ناشی از واژة تجربه است، معلول ارتباط تجربه با دین است. (پراود فوت، 1377: 244)به منظور روشنشدن این نظریّه باید واژههای کلیدی آن را توضیح دهیم: واژة «تجربه»، که در تعابیری از قبیل تجربة دینی، تجربة وحیانی، تجربة عرفانی و تجربة اخلاقی به کار میرود، جزو رایجترین واژههایی به شمار میرود که در طول تاریخ توسعه و تحوّل معناییِ گوناگونی داشته است و در دورة جدید، معنایی ویژه یافته است. شلایر ماخر از حدود نیمة دوم قرن نوزدهم، مفهوم تجربه را به معانی غیر مادی، غیبی و ماورای طبیعی به کار گرفت که هدف او جلوگیری از حذف ارزشهای مسیحی در اثر تحریفات کتاب مقدّس و تعالیم دینستیز برخی فیلسوفان بوده است. تناقضنمابودن (paradoxical) مفهوم «تجربه» و «دین» ازیکسو و دسترسینداشتن به مفهوم واحدی از دین ازسویدیگر، ابهام این معانی را دو چندان کرده است. به اختصار میتوان گفت: تجربه، زمانی دینی است که غیر از تجربههای متعارف و متعلَّق آن موجودی فوق طبیعی باشد. اگر موضوع تجربه، خداوند یا تجلیّات او باشد و به نحوی در ارتباط با خداوند قرار گیرد یا خداوند بهعنوان حقیقتی غایی در آن رخ نشان دهد، تجربه، دینی خواهد بود. همچنین لازم است که صاحب تجربة دینی در توصیف آن، از واژههای دینی استفاده کند، تجربة دینی مستلزم نوعی برداشت از عالم غیب است و یا برداشتی را دربربگیرد که درآن، شخص یا شیء، مشهود تجلیگاه عالم نامشهود قرار گیرد. بنابراین، تجربهْ زمانی دینی است که نخست، در حوزه و محدودة دین صورت گیرد و دوم، تجربهگر در توصیف حالات و تجارب خود از مفاهیم دینی بهره ببرد. (قائمینیا، 1381: 32)
پیشینة تجربة دینی
جیمز، ویلیام، (1391)، در کتابی تحت عنوان تنوّع تجربة دینی با روشی تجربی و با رجوع به منابع و مستندات فراوان، نحوه رویارویی انسان با امر دینی یا امر قدسی را کنکاش میکند و ضمن ارائة تعریفی خاص از دین به نمودها و جلوههای حیات دینی در صاحبان تجربة دینی در ادیان مختلف میپردازد.
پراودفوت، وین، (1383)، در کتابی تحت عنوان تجربة دینی بعضی از مهمترین نظریههای تجربة دینی را بررسی میکند و این اندیشه را از زاویة بحثهایی مانند تصوّف، نفی هویّت مستقل از دین و رفتار دینی و ارجاع آنها به امور غیر دینی توضیح میدهد و این نظریّهها را در مباحث جاریِ فلسفه دین بررسی میکند. توجه به نظریّات شلایر ماخر و ویلیام جیمز در شکلگیری و رشد اندیشة تجربة دینی از دیگر مباحث کتاب است.
شیروانی، علی، (1381)، در کتابی تحت عنوان مبانیِ نظری تجربة دینی، دو جریان فرهنگیدینی، یکی مربوط به حوزة عرفان و تصوّف اسلامی و دیگری مربوط به الهیّات مدرنِ مسیحت قرن بیستم را بررسی میکند. این مطالعه در قالب مطالعة تطبیقیِ تجربة دینی از نگاه بنیانگذاران دو جریان ابنعربی و رودلف اوتو صورت میگیرد.
فعالی، محمدتقی، (1383)، در مقالهای تحت عنوان تجربة دینی و شهود عرفانی به چگونگیِ رابطة میان تجربة دینی و تجربة عرفانی، وجود یا عدم هستة مشترک میان این دو تجربه و قابلیت تفسیر آنها میپردازد.
کاکایی، قاسم، (1383)، در مقالهای تحت عنوان تجربة دینی، تجربة عرفانی و ملاکهای بازشناسیِ آن از دیدگاه ابنعربی، ابتدا خصوصیّات تجربة دینی را از دیدگاه نظریّهپردازان غربی برشمرده است و سپس ملاکها و معیارهای تجربة دینی را با تجربة عرفانیِ ابنعربی مقایسه کرده است و خیال را بهعنوان محور بحثهای ابنعربی در بحث تجربة معرفی کرده است.
شناخت عوامل شکلگیری و علل پیدایش تجربة دینی، نقش کلیدی در زمینة شناخت صحیح از تجربة دینی ایفا میکند. بهطور عمده عوامل مهم در شکلگیری تجربة دینی را میتوان اینگونه برشمرد:
یک. مخالفت با الهیّات طبیعی: الهیّات طبیعی که همان الهیّات مبتنی بر عقل است، در تعالیم افلاطون (Plato 347-429) و ارسطو (Aristotle 322-384) ریشه دارد و درواقع بررسی فلسفیِ دین است. در مقابل آن، الهیّات مبتنی بر وحی است. توماس آکوئیناس (Thomas Aquinas 1224-1274) مهمترین شخصیت الهیّات طبیعی بود؛ اما تجربهگرایان انگلیسی و در رأس آنها هیوم (1776- Hume 1711) با الهیّات طبیعی و عقلانی مخالفت گستردهای میکردند. تلاش متکلّمانی نظیر شلایر ماخر در ارائة نظریة تجربة دینی در این مسیر بود که شکست الهیّات تأثیری بر دین نگذارد. (هوردن، 1368: 140)
دو. نهضت رمانتیک (romanticism): در قرن هجدهم و نوزدهم نبرد تأمّلات فلسفی و استدلالهای خشک و بیروح به ضعف گرایید و بستر مکتبی به نام رمانتیسم فراهم آمد. این نهضت در آلمان ظهور کرد و واکنشی فراروی عصر روشنگری و مطلقانگاری عقل بود. آنچه جایگزین عقل شد احساس، تخیّل، عشق و اشتیاق بود. پیشتر نیز کسانی چون روسو (Jean-Jacque Rousseau 1778-1712) بر جایگاه احساس پای فشرده بودند؛ اما اینبار رویکرد احساسی به جریان خروشانی مبدّل شد که عصر فکریِ بدیعی را پدید آورد. از خصایص بارز این دوران، تأکید بر جایگاه هنر در معرفت انسان است. رمانتیستها با وجود تأکید کانت بر ناشناختنیبودنِ ذات (Immanuel Kant 1804-1724)، اظهار داشتند که میتوان به مدد عواطف و احساسات به فهم ناشناختنیها و ناگفتنیها دست یافت. تولّد این مکتب بستر مناسبی برای پیدایش نگرش احساسی و عاطفی در دینپژوهی شد تا جایی که شلایر ماخر دین را به احساسات قلبی محصور دانست (گاردر، 1374: 445 و 419 و هوردن، 1368: 450).
سه. تعارض عقل و دین: پیدایش و پیشروی دانش نوین تجربی، پرسشهای بیشماری پیشِ روی پژوهشگران کتاب مقدّس نهاد و بدینسان تعارضاتی تازه میان علم و دین به وجود آمد. پراودفوت منشأ اندیشة تجربة دینی را تنازع دین و رشد دانش تجربی میداند. به نظر وی پژوهشگرانِ پهنة دین به پذیرش احساسیبودنِ دین پناه بردند تا از رویارویی با تعارضات علم و دین بگریزند؛ بهطورمثال شلایر ماخر با طرح تجربة دینی به مثابة امری مستقل از مفاهیم و عقاید، راهی برای حفظ عقاید دینی جست. رویکرد وی اساس تعارض میان باورها و دستاوردهای دانش نوین یا هر نظریة دیگری را از میان برداشت (پراود فوت، 1377 : 308 ).
چهار. فلسفة نقّادی کانت و تحویل دین به قلمرو اخلاق: کانت مانند هیوم با الهیّات طبیعی مخالف است و منکر آن است که مسائل دینی را بتوان از طریق استدلالهای عقلی و فلسفی حل کرد. وی برای دین و متافیزیک حوزة مستقلی قائل نیست و آموزههای دینی را به اخلاق فرو میکاهد. طرح شلایر ماخر، انتقادی به نظریة تحویلیِ کانت در باب فروکاستن دین به اخلاق است. ازاینرو، تجربهگرایان دینی با طرح این نظریّه، حوزة مستقلی برای دین در نظر گرفتند. (هوردن، 1368 : 41)
پنج. نقّادی کتاب مقدّس: در دو قرن اخیر کتاب مقدّس مسیحیان آماج نقدهای فراوانی قرار گرفته است. متفکرانی مانند شلایر ماخر ازیکسو نمیخواستند از ایمان دست بکشند و ازسویدیگر، در کتاب مقدّس با دستهای از آموزههای غیرعقلانی، مانند تجسّد، تثلیث و... مواجه بودند. آنها تلاش کردند که مرکز ثقل ایمان را از کتاب مقدّس به قلب دینداران منتقل کنند و با این کار ایمان مسیحی را از انتقادات عقلی نجات دهند. به اعتقاد آنان پیام اصلی کتاب مقدّس، احیای تجربة دینی در میان دینداران است و کارکرد اصلیِ تجربة دینی فراهمکردنِ زمینه برای ایجاد ارتباط عاشقانه با خداست که جلوههای آن عشق، سرسپردگی و گفتوگو است و همین امر بالاترین خیر را به همراه دارد (همان: 42-35).
شش. ظهور اندیشههای انسانمدارانه: این اندیشه از قرن هفدهم به بعد در زمینههای متفاوتی از قبیل دین، فلسفه و علم شکل گرفت که انسان منبعی از معرفت است و میتواند منبع زلالی برای معرفت باشد. هرکس حقیقت را میتواند در درون خود بیابد و هر انسانی بهطورکلی میتواند به حقایق عینی، از طریق درون خود راه بیابد. در مکتب انسانمحوری (humanism) به هر چیز از منظر انسان نگریسته میشود و انسان، محورِ عالَم میشود (قائمینیا، 1381: 48). براساس این نگرش، «تجربة انسان» از خدا و دیگر پدیدارهای دینی، هستة اصلیِ دین انگاشته میشود. حتی برخی از انسانگرایانِ مُلحد از تجربة دینی استقبال کردهاند. از نظر آنان دین و تجربه یکی است و هر جا شخصیت انسان درحالِ رشد و تکامل باشد، دین هم حضور دارد (هوردن، 1368: 75).
هفت. توجیه اختلافات و تعارضات میان ادیان مختلف: بهتدریج که دنیای جدید کوچکتر میشد، مسیحیان مجبور بودند این حقیقت را بپذیرند که مسیحیّت یگانه دین جهان نیست. البته این موضوع تازگی نداشت؛ زیرا از قرنها قبل، اروپاییان از فتوحات مسلمانان نگران بودند؛ ولی زمانی رسید که مسیحیان با پیروان سایر ادیان روبهرو شدند و کتابهای آنها را خواندند و دربارة ایمان آنها به تفکّر پرداختند و علم جدیدی بهنام دینشناسیِ تطبیقی به وجود آمد. در پی توجه به شباهتها و نیز تعارضها میانِ ادیان گوناگون، منحصربهفردبودنِ مسیحیّت سؤالبرانگیز شد. (هوردن، 1368: 36) تجربة دینی توجیهی برای تبیینِ چراییِ این شباهتها و اختلافات فراهم ساخت (هوردن، 1368: 41-42).
انواع تجربة دینی
فیلسوفان دینی برای طبقهبندی انواع گوناگون تجربة دینی طرحهای مختلفی را ارائه کردهاند؛ اما آنچه دیویس (Davis Charles) در این خصوص پیشنهاد کرده است جامعیّت بیشتری دارد. از نظر دیویس، تجارب دینی را میتوان در شش گروه بهصورت مانعهالخلو و نه مانعهالجمع جای داد، یعنی هر تجربة دینی دستکم در یکی از عناویل ذیل میگنجد:
1. تجارب تفسیری (interpretiveexperience): تجربة تفسیری، تجربهای است که دلیل دینیبودن آن، تفسیری دینی از یک رویداد است که شخص صاحب تجربه در اثر باورها، انتظارها و علقههای دینی خود به آن رسیده است. در این موارد فردی که دارای باورهای دینی است با رویدادی مواجه میشود و آن رویداد را با ذهنیّت دینی خاص خود تغییر، تفسیر و تبیین میکند.
2. تجارب شبهحسی (quasi-sensoryexperience): تجاربی هستند که نوعی ادراک حسی در حواس پنجگانه نقش دارد. رؤیاهای دینی، رؤیت فرشتگان، شنیدن وحی و تکلّم موسی(ع) با خداوند نمونههایی از تجارب شبهحسیاند.
3. تجارب مینوی (numinous experience): این تجربه ناظر به دیدگاه رودلف اتو (Rudolf Otto 1869- 1937) و آمیزهای منحصربهفرد از هیبت و جذبه، بیم و عشق، خوف و رجاست که در اثر رویارویی با حقیقتی متعالی که وی آن را نومن (noumen) مینامد، پدید میآید.
4. تجارب وحیانی (revelatory experience): اینگونه تجارب دربردارندة وحی، الهام یا بصیرت ناگهانی میشود. تجارب وحیانی در نظر دیویس بهطورناگهانی و بدون انتظار به فاعل تجربه خطور میکند و دینیبودن آنها به لحاظ محتوایشان است.
5. تجارب عرفانی (mystical experience): همان شهود و وحدت وجود و وجود واحد است که در عرفان بویژه عرفان ابنعربی فراوان از آن سخن گفته شده است.
6. تجارب احیاگر (regenerativeexperience): تجاربی هستند که ایمان، فاعل تجربه را شکوفا و بارز میسازند و موجب تغییرات مهمی در وضعیت روحی و اخلاقی فاعل تجربه میشوند. در این تجارب، شخص احساس میکند خداوند در موقعیّت ویژهای وی را هدایت و به سوی حقیقت راهبری کرده است. نمونهای از این تجارب را ویلیام جیمز در کتاب انواع تجربة دینی (The Varieties of Religious Experience)، از فردی سوییسی گزارش کرده است. (شیروانی، 1381: 118)
تجربة دینی از منظر جیمز
نخستین سخنرانیهای ویلیام جیمز (William James 1842-1910) در دانشگاه کیفرد در سال 1902 که با عنوان تجارب دینی به چاپ رسید، نافذ در موضوع تجربة دینی است. جیمز همچون شلایر ماخر معتقد است که منشأ ژرفتر دین همان احساس (emotion) است و عقاید فلسفی و کلامی، فرآیندهای ثانوی و فرعی هستند، مثل ترجمههای یک متن به زبان دیگر ( 1992, P. 431،James). جیمز برخلاف شلایر ماخر معتقد است که احساس دینی از جنبة روانشناختی، احساسی خاص است. عشق دینی در نظر او همان احساس عشق طبیعی است که متعلَّق آن دین است. او حوادثی را که میتوانند تجربة دینی شناخته شوند، طبقهبندی کرده است و میکوشد تا آنها را درک و ارزیابی کند. ویلیام جیمز برخلاف شلایر ماخر، احساس و شهود را با هم جمع نمیکند و برای احساس بهعنوان کار ذهن که مقدّم بر معرفت و عمل بوده است و بهوجودآورندة آن دو است، شأنِ خاصی قائل نیست؛ بلکه احساسات را ادراک تغییراتی در وضع جسمانی میداند؛ ولی عقاید دینی را محصولاتی درجه دوم میداند که اگر وجود پیشین احساس دینی نبود، هرگز پدید نمیآمدند (همان، p:27). عقاید دینی، لایة سطحی حالت ایمانی (Faith state) است که بهترین مشخصة آن عاطفیبودن است. حالت ایمانی، نوعی توکّل یا اعتقاد است که زمینة اطمینان دینی را به وجود میآورد (همان p:509). آنچه جیمز در پیشنهاد خود برای علم ادیان که جایگزین کلام و فلسفة دینِ سنّتی است، مسلّم میداند، این است که موضوع فرضشدة تفکّر تطبیقی، نقّادانه و سازندهای که آن علم را تشکیل میدهد، تجربة بیواسطه است. منابع عمیقتر دین در احساس نهفته است نه در عقل (همان، p:433).
جیمز در تأیید دیدگاه خود مبنی بر اینکه دین از مقولة احساس است، به سه نکته اشاره میکند: نحست، تجربة دینی کیفیّتی محسوس (sensible quality) است و برای فاعل، امری بیواسطه به نظر میرسد، نه نتیجة استنباط و تذکّر آگاهانه. دوم، اعتبار تجربه است. مردم غالباً متأثّر از برهانهای عقلی در باب دین نیستند. عقاید و آموزههای دینی نشاندهندة خاستگاههای عمیقتری در احساس و تجربه است. اگر تجربة دینی نتواند اعتبار کافی برای آن عقاید فراهم کند، برهانهای عقلی احتمالاً قانعکننده نیستند. سوم، او مدّعی است که مروری بر سنتهای دینیِ گوناگون، عقاید و مفاهیم دینی بسیار متنوّعی را نشان میدهد؛ درحالیکه احساسات و سلوکی که منشأ و مبنای چنین تنوّع عقلانی است، ثابت است. درنتیجه، برای درک ویژگیِ تجربة دینی و وجه مشترک سنّتهای گوناگون، باید احساس و تجربه را بررسی کرد، نه عقاید و تعالیم را. به نظر وی احساسات و سلوک، ثابتترین عناصر دین هستند؛ بنابراین آنها بنیادیترین عناصر دیناند. (پراود فوت، 1377: 219- 218)
احساس محوری در تجربة دینی همان چیزی است که او آن را حالت ایمانی میخواند که از جنبة روانشناختی، معیّن و دقیق نیست. مفهوم حالت ایمانی از لوبا گرفته شده است. وی آن را اینطور توصیف میکند: «تجربهای عاطفی که به نظر من برای اجتناب از ایهام، باید آن را حالت امن نامید، نه حالت ایمانی. خصایص آن عبارتند از: احساس یکدلی (Empathy) و رضایت (Satisfaction)، احساس درک واقعیاتی که قبلاً ناشناخته بودند» (James, 1902, P. 31). در نظریة جیمز آنچه مهم است تفکیک این احساس از اندیشه یا عقیده است؛ اما این تفکیک در پایان، راه به جایی نمیبرد و چیزی که او احساس میخواند درواقع اندیشهای است که حامل اعتقاد است. (پراود فوت، 1377: 221)
تجربة دینی را باید از دیدگاه فاعل آن توصیف کرد. تجربة دینی تجربهای است که فاعل، آن را دینی میفهمد، جیمز دراینباره میگوید: «دین چنانکه از شما میخواهم داوطلبانه آن را اختیار کنید، برای ما به معنای احساسات، اعمال و تجارب اشخاص در تنهایی خود است؛ بهطوریکه آنها خود را در ارتباط با چیزی میفهمند که آن را مقدّس میدانند (James, 1902, P. 31). بنابراین ویلیام جیمز، دین را بر حسب درک فاعل از ارتباط او با آنچه که مقدّس میداند تعریف میکند و دو قید «میفهمند» و «مقدّس میدانند» اشاره به توصیفات فاعل و باورهای ضمنی است. مفادِّ دینیِ تجربه، ناشی از جنبة معرفتی است. فاعل، خود و جهان را در پرتو باورهای دینی میفهمد. تجربة دینی، تجربهای است که فاعل آن را دینی میشناسد و این شناسایی مبتنی بر موضوع یا مفادّ تجربه نیست؛ بلکه مبتنی بر جنبة معرفتی یا اهمیّت آن برای صدق عقاید دینی است (پراود فوت، 1377: 248-246). البته جیمز به کیفیّت معرفتی تجربة عرفانی (mystical experience) اشاره میکند؛ اما او عرفان را حالت ویژهای مینامد که متدیّنان اقرار میکنند که در آن حالت، واقعیّت را رؤیت میکنند و عرفان به تجربة عرفانی محدود نمیشود (همان: 378).
ویلیام جیمز برای تجارب دینی ویژگیهایی را لحاظ میکند که بیانگر حالات عرفانی هستند؛ ازاینرو میتوان گفت، از منظر او تمایز بارزی میان «تجربة عرفانی» و «تجربة دینی» وجود ندارد و یا اگر تفاوتی میان این دو وجود دارد، او به آشکارکردن این تمایز نپرداخته است.
ویژگیهای تجربة دینی از نظر جیمز
1. وصفناپذیری (Ineffability): بارزترین نشانه در عرفان بینشانبودن آن است و در آن، حالت عارف طوری است که بیان و صدق را قبول نمیکند و کیفیّت این حالت باید مستقیماً به تجربه درآید و عرفان بیشتر شبیه به حالت احساس است تا درک و تصوّر.
2. معرفتبخشبودن (Noetic Quality): گرچه حالتهای عرفانی (mystical states) در ظاهر شبیه به احساسات هستند؛ ولی درحقیقت شکلی از شناسایی و معرفتاند و نوعی رهیافت به اعماق حقیقت هستند که عقل استدلالی به این اعماق راه نمیبرد.
3. زودگذربودن (Transiency): حالتهای عرفانی مدت زیادی پایدار نیستند و غالباً وقتی آنها سپری شدند در روزمرگی محو میشوند و بهطور ناقص به خاطر آورده میشوند.
4. انفعالیبودن (Passivity): این احوال حالت پذیرش و قبول دارند و هرچند که میتوان با تمهیدات ارادی، تمرکز و اجرای تمرینات خاص، وقوع حال عرفانی را تسهیل کرد؛ اما همینکه نوع خاصی از آگاهی شروع میشود عارف به تسخیر و تصرّف قدرتی در میآید و خود را به حالت تعلیق میبیند (حسینی، 1389: 13 وJames 1902, P. 381- 387).
عرفان و حالات عرفانی از نظر جیمز
ویلیام جیمز دراینباره تأثیر زیادی از هگل (Georg Wilhelm Fridrich Hegel 1831-1770) گرفته است؛ بهطوریکه او معتقد است عالم عرفان، عالم آشتیها و یگانگیها است. در آن حالتها، آن قدرها که ما تسلیم هستیم و قبول داریم، انکار نداریم و ردّ نمیکنیم. در آن عالم بینهایت، همة نهایتها و حدودها محصور میشود و اختلافات از میان میرود. آنجا که همهچیز نفی میشود و به حقیقت نهایی خواهید رسید. او میگوید: تجربیّات عرفانی یک نوع استنتاج باطنی هستند که مانند حسیّات، یقینآورند، حتی اگر تمام حسهای ظاهریِ ما از کار بیفتد، باز این تجربیّات، درک شده است و حقایقی را درست مانند حقایقی که با احساس خود درک میکنیم، برای ما حاصل میآورد (جیمز، 1372: 67).
وجود احوال عرفانی، این ادّعا را که حالتهای غیر عرفانی، حاکمان مطلق انحصاری و نهایی باورهای ممکن ما هستند، کاملاً از درجة اعتبار ساقط میکند. بر حسب قاعده احوال عرفانی صرفاً معنایی فراحسی به دادههای عادی و ظاهری ذهن و آگاهی اضافه میکنند. آنها هیجانهایی شبیه به احساسات ناشی از عشق یا رؤیا و آرزو هستند؛ موهبتهایی نزد روح ما که به یاری آنها واقعیّاتی که پیش از این به نحو عینی در مقابل ما قرار داشتند، برای ما معانی جدیدی مییابند و ارتباط جدید با حیات ما برقرار میسازند. احوال عرفانی به صرف عرفانیبودن، منشأ هیچ حجّیتی نیستند؛ اما مراتب بالاتر آنها متوجّه جهاتی است که احساسات دینی، حتی احساسات دینیِ انسانهای غیر عارف، به این جهات گرایش دارد (حسینی، 1389: 29-28).
تجربة عرفانی در نگاه غزالی
غزالی (1059-1111م) معتقد است که پس از حضرت محمد(ص) خاتم پیامبران، باب وحی و رسالت مسدود شده است؛ اما برای تعلیم ربّانی راه دیگری است که آن را «الهام» مینامند. الهام عبارت است از: آگاهکردن نفس جزئیِ انسان از طریق نفسِ کلّی به مقدار صفا و قبول و قدرت استعدادش. علمی که از طریق وحی حاصل شده باشد «علم نبوی» خوانده میشود و علمی که از طریق الهام بهدست آید، «علم لدنّی» است. علم لدنّی، علمی است که در بهدستآوردن آن میان نفس و خدا هیچ واسطهای نباشد و همانند نوری است که از چراغ غیب بتابد و پرتو آن بر قلب صاف و فارغ و لطیف بیفتد. این علم از افاضة عقل کلّیِ وحی زاییده میشود و اشراق نفس کلّی آن را به نفس جزئی الهام میکند. وحی زینت انبیا است و الهام زیور اولیا (غزالی، 1361، ب: 24).
بهاینترتیب او دو نوع علم را معرفی میکند: علم معاملت و علم مکاشفت. علم معاملت، عبارت است از: «صفادادن دل بهوسیلة زهد و تقوی و عبادت». این علم، موضوعِ کتاب احیاء علوم دین است. و اما علم مکاشفت، ذوق صوفیّانه است که از معرفت خداوند پیدا میشود و غزالی آن را الهام نامیده است. علم مکاشفت با تعلیم و مطالعه حاصل نمیشود؛ بلکه بهدستآوردن آن با اعمال صالح، زهد، بیداری، خاموشی و کنارهگیری از مردم است؛ بهطورمثال بیداری در شب، دل را روشن میکند و اگر این صفا به صفایی که از گرسنگی حاصل شده است افزوده شود، دل همچون ستارهای فروزان و آینهای درخشان میشود و آنگاه جمال حق در آن نمودار میشود (غزالی، 1352، ج 3: 65). هرچند معاملت، یعنی اعمالی که این آینه را صیقل میدهند، از صنع آدمی باشد و به اختیار او حاصل میشود؛ اما مکاشفت، یعنی جلوة جمال حق، جز با لطف خداوند حاصل نمیشود و انسان در بهدستآوردن آن چاره و اختیاری ندارد.
غزالی میگوید: «طریقت، عبارت است از: مجاهدت و محو صفات ناپسند، بریدن از همة علایق و رویآوردن به خداوند متعال. وقتیکه همة اینها به دست آمد، خداوند خود عهدهدار قلب بنده خواهد شد و عهدهدار است تا آن را به انوار علم روشن سازد و رحمت خود را بر آن افاضه میکند تا که سرّ ملکوت بر او آشکار شود و حجاب جهان را از چهرة او کنار بزند. آنچه بر عهدة بنده است، این است که خود را تصفیه کند و در انتظار رحمت خداوند بنشیند (غزالی، 1361، الف: 46).
غزالی به این نکته پی برده است که قوام حقیقت دینی به پذیرفتن و تمسّکجستن به این یا آن عقیدة دینی نیست؛ بلکه آن حقیقت، برتر از آن است که عقل آن را ادراک کند. حقیقت دینی، ذوق باطنی است نه مجرّد احکام شرعی یا مجموعهای از عقاید جامد. دین در حیطة تصرّف عقل نیست؛ بلکه در قلمروی روح و ذوق است. اصول ایمان سه چیز است: ایمان به خدا، ایمان به رسول او و ایمان به آخرت. ایمان صحیح ایمان به نبوّت است. ایمان به نبوّت عبارت است از: اقرار به اثبات حالاتی ورای عقل، که در آنجا چشم به دیدن مدرکاتی خاصّ آن عالم گشوده میشود. مدرکاتی که عقل نمیتواند آن را ادراک کند (غزالی، 1361، الف: 51).
ایمان صرفاً شناختن شریعت نیست؛ بلکه عمل به موجب آن است. اگر شخصی هزار بار مسئلهای را بخواند و بیاموزد، ولی بدان عمل نکند برای او هیچ سودی ندارد. ایمان، گفتن به زبان و تصدیق به دل و عمل به ارکان است. اسلام، خواندن قرآن و حضور در نماز جمعه و جماعت و تعظیم شریعت به زبان نیست؛ بلکه اسلام تصفیة نیّت و پارسایی و پرهیزگاری است (غزالی، 1364: 9). غزالی امکان معرفت عقلی را نفی نکرده است؛ ولی با علمای علم کلام که معتقدند علم کلام و نظر عقلی میتوانند آدمی را به یقین برسانند و آتش ایمان در دل غیر مؤمن برافروزند، مخالفت کرده است. پس ایمانِ صحیح، حقیقتی عاطفی و ذوقی است که با اقناع عقلی تفاوت دارد. ازاینرو، غزالی میخواست که اسلام را به حالتی که در آغاز داشت بازگرداند و مسلمانان را وادارد تا حقیقت را از خود قرآن جستوجو کنند و از این راه به کاملکردن ایمان خود بپردازد، نه از راه استدلال نظری و برهانهای عقلی. غزالی به دنبال احیای ارزش روحانی دین بود. از نظر وی نزدیکترین راه به خدا طریقِ دل است و بدینطریق درهای اسلام را به روی تصوّف گشود و بهخاطر همین امر، اندیشههای او در مسلمانان اثری عمیق برجای گذاشت (فاخوری، 1386: 589-590).
برخی منکر تصوّف غزالی شدهاند؛ ازجمله، ابوالعلای معرّی (449-363 ق) و دلیلش را این دانسته است که غزالی وقتی در المنقذ من الضلال میگوید: «در حین خلوت و بعد از آن همواره به یاد فرزندان و وطن خود بوده است و از پادشاهان میترسیده است». معلوم میشود که خلوت و انزوای او خلوت صحیح و عزلت صادقانه نبوده است (غزالی، 1361، الف: 120). این موضوع در دو مرجع درخور بحث است: یکی سیرت غزالی و دیگر تصانیف او در تصوّف. سیرت او را در دو مورد باید بررسی کرد:
دورة خروج او از بغداد و دورة بعد از آن که هنوز در دوران جوانی و گرفتار علایق دنیوی بود؛ اما در دورة دوم، غزالی مردی صوفی است که عزلت را ترجیح میدهد. اگر به کتبی که غزالی در نیمة دوم حیاتش تألیف کرده است چون: احیاءالعلوم دین، جواهر القرآن، کتاب الاربعین، الرسالهاللدنیه، کیمیای سعادت، مشکاهالانوار و مکاشفهالقلوب، نظری بیفکنیم، میبینیم که بیشتر از تصوّف سخن میگوید و بیان او، بیان انسانی است که به آنچه میگوید، سخت مؤمن است. بحران روحی غزالی در بغداد پایان یک مرحله از مراحل حیات و آغاز مرحلهای تازه است و این مرحله در تاریخ فکری اسلام اثری عمیق دارد. به این معنی که تصوّف و حیات روحی و باطنی را در اسلام به جایگاهی بلند رسانید و در کنار فقه که متمسّک به حرف و سخن و مستند به احکام عقلی بود، برای تصوّف نیز جایی گشود تا آنجا که باید گفت به جای فقه و کلام، دو علم دیگر پدید آمد و آن دو عبارت بودند از: علم معامله و علم مکاشفه. غزالی مشاهده کرد که در عهد او دین در جدال فقها و کشمکشهای متکلّمان غرق شده است و خطری که آن را تهدید میکند دو چیز است: یکی جدل کلامی و دیگری تعریفات پیچیدة فقهی و این دو را دشمنان سرسخت دیانت قلبی و نفسی به شمار آورد. ازاینرو، به دفاع از دین برخاست که این کار را جز با شعور دینی میسر نمیدانست. به این طریق که به جای پرداختن به روشهای جدلی و کلامی، میان آدمی و قلبش رابطهای برقرار کرد (سیهر، 1946: 158).
تصوّف به علت آنکه از روح اسلام جدا افتاده بود و به منفیبافی گراییده بود، ظاهرگرایان حملة سختی به آن داشتهاند. غزالی آمد تا آن را در عمق اسلام سنتی داخل کند و خود در سلک صوفیان درآمد و روش زندگی ایشان را برگزید؛ ولی مانند صوفیان به حلول و وحدت وجود نیفتاد. در نوشتههای صوفیانهاش از جادة سنّت، قدم بیرون ننهاد. بنابراین به غزالی عنوان صوفیدادن مشکل است. شاید بهترین عنوان که بتوان به طریقة او داد به قول اوبرمن (Oberman) عنوان ذاتیّت یا درونگرایی (subjectivism) است؛ زیرا نوع معرفتی که او بدان رسیده است، معرفت ذوقی باطنی است که نه مولود عقل نظری است و نه مولود برهان کلامی؛ بلکه مانند یک چشمة آب صاف از قلب او بیرون جوشیده است (غزالی، 1364: 23).
تفاوت تجربة دینی و تجربة عرفانی
یکی از مسائلی که در بحث تجربة دینی مطرح است، تفاوت و یا عینیّت تجربة دینی و تجربة عرفانی است. قدر مسلم آن است که تجربهای را عرفانی میگوییم که توأم با کشف و شهود باشد. کشف و شهود مربوط به قلب و خیال است؛ اما مکاشفه و خیال آن قدر وسیع است که حتی دربردارندة رؤیاهایی که افراد معمولی در خواب میبینند نیز میشود؛ بنابراین نمیتوان کسی را به صرف دارابودن کشف و شهود، عارف خواند .مکاشفة عارفانه و تجربة عرفانی، تجربه و شهود خیال به معنای دیدن و فهمیدن پارادوکس «هو لاهو» است. این تجربه، تجربة شهود وحدت همة امور با خدا (وحدت آفاقی) و یا تجربة وصال و یگانگیِ شخص صاحب تجربه با خدا (وحدت انفسی) است.
بنابراین تجربة عرفانی، خاصتر از تجربة دینی است. در سایر اقسام تجارب دینی، مکاشفة شخص صاحب تجربه همواره در قالب صورت رخ میدهد، ولو آنکه متعلّق کشف، امور معنوی و مجرد از صورت باشد؛ یعنی در اینجا فردِ مکاشف، امری را که تجلّی کرده است با یکی از قوای خیالی یعنی از طریق حواس پنجگانه، ولی در عالم خیال و یا مثال ادراک میکند؛ امری غیرمادی را میبیند میشنود میچشد و یا لمس میکند.
در آن تجربهای که آن را بهطور خاص تجربة عرفانی مینامیم، بین مُدرِک و مُدرَک تفاوتی نیست. این تجربه مستلزم فنای عارف است .در فناست که عارف، وحدت را تجربه میکند؛ یعنی در عین تجربة فنا (معدوم بودن)، خودِ وجود محض (خدا) را ادراک کرده است؛ یعنی موجودبودن در عین معدومبودن را تجربه میکند و این همان پارادوکس «هو لاهو» است که فقط عارف آن را ادراک میکند. لازمة این امر، خروج از طور عقل است؛ یعنی در سایر تجربههای دینی، لازمة مشاهدههای شخص صاحب تجربه مثلاً دیدن یا شنیدن امری معنوی، خروج از طور عقل نیست؛ ولی ادراک و تجربه عرفانی یادشده، خروج از طور عقل را لازم میآورد.
کسی که صاحب تجربة دینی است به عالم خیال پا گذاشته و با قلب سروکار پیدا کرده است که محل کشف و شهود است. امور معنوی را در قالب حسی شهود میکند و صورتهای نفسانی را میبیند که نه مجرد صرفاند و نه مادیِ صرف؛ اما تجربة عرفانی، تجربة شهود وحدت همة امور با خدا (وحدت آفاقی) و یا تجربة وصال و یگانگیِ شخص صاحب تجربه با خدا (وحدت انفسی) است. در اقسام تجارب دینی، مکاشفة شخص صاحب تجربه همواره در قالب صورت رخ میدهد ولو آنکه متعلّق کشف، امور معنوی و مجرّد از صورت باشد، مثلاً جبرئیل بهصورت یک بشر ظاهر میشود. در اینجا فردِ مکاشف، امری را که تجلّی کرده است با یکی از قوای خیالی یعنی از طریق حواس پنجگانه، ولی در عالم خیال و یا مثال ادارک میکند.
بنابراین، در تجربة دینی بین مُدرِک و مُدرَک تفاوت وجود دارد؛ اما در تجربة عرفانی بین مُدرِک و مُدرَک تفاوتی نیست. این تجرید مستلزم فنای عارف است. در فناست که عارف وحدت را تجربه و خودِ وجودِ محض (خدا) را ادراک میکند. بهعبارتدیگر، در سایر تجارب دینی، فردِ صاحب تجربه، متعلّق تجربه را با یکی از حواس خیالیاش ادراک میکند؛ اما در تجربة عرفانی، شخصِ عارف با متعلق تجربه یگانه میشود و آن را با کلِ وجود خویش ادراک میکند نه با یکی از قوای خود (کاکایی، 1381: 257-250).
به این معنا، زمانی که ﻏﺰاﻟﯽ از ﺗﺠﺮﺑـة ﻧﺒﻮی ﺳﺨﻦ میگوید، ﻧﻮﻋﯽ ﺗﺠﺮﺑـة ﻋﺮﻓـﺎﻧﯽ را در ﻧﻈـﺮ دارد ﮐـﻪ ﺑﺎﯾـﺪ آن را در ﻣﻘﻮﻟة ﮐﺸﻒ و ﺷﻬﻮد ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﺮد و اﯾﻦ ﺗﺠﺮﺑـة ﻋﺮﻓﺎﻧﯽ، ذﯾـﻞ ﺗﺠﺮﺑـة ﻧﺒـﻮی و ﺑـﻪ ﯾﺎریِ او ﻣﯿﺴّﺮ میشود. مکاشفه و معامله هر دو طریقی هستند که با زهد، پارسایی، عمل صالح و تزکیة نفس، آدمی را به حقیقت میرسانند. حقیقتِ شهود عرفانی را با عناوین رؤیت، محاضره، مشاهده و مکاشفه بیان میکند که با ریاضت و تزکیة درون از پلیدیها، دوریجستن از حبّ دنیا، کنارزدنِ حجابهای ظلمانی از دیدگانِ قلب و متوجه حقشدن با تمام وجود، حالت اتّصال، اتّحاد، فنایافتن و تجلی صفات و ذات حق بر عارف به دست میآید که امور یادشده همگی در باطن آدمی رخ میدهد.
در مقابل، ویلیام جیمز تجربة دینی را درک یا آگاهی از حضور واقعیّت یا قدرتی میداند که فوق نفس و دنیای عادیّ آن است و این درک یا آگاهی به احساس شبیهتر است تا تعقّل. بهعبارتدیگر، احساس مکوّن عقیدة دینی است، نه آنکه نتیجة آن باشد. تجربة عرفانی شبیه به ادراک حسی است و همانگونه که ادراک حسی مبتنی بر سه رکن، فاعل شناسایی (مُدرِک)، متعلق شناسایی (مُدرَک) و حضور یا آشکارگیِ متعلق شناسایی بر آگاهیِ فاعل شناسایی است، تجربة دینی نیز مبتنی بر این سه رکن است. سه جزء تجربة دینی خداوند، انسان و جلوة خداوند بر انسان است. تجربة خداوند نیز با اندیشیدن دربارة او، یادآوریِ او، تصوّر او و استدلال دربارة او متفاوت است. گاه خداوند بر برخی از انسانها جلوه میکند؛ بهنحویکه آدمی قادر به آگاهیِ مستقیم از وجود مقدّس او و از برخی از افعال و صفاتش باشد. حواس ظاهری، ما را از برخی از جنبههای واقعیتهای محسوس، آگاه میسازند. تجارب عرفانی برای کسانی که این تجارب را از سر میگذرانند، مانند ادراک حسیِ مستقیم از امور محسوس است. اگرچه حواس پنجگانه به هنگام تجربه دینی غایباند، این تجارب به لحاظ کیفیّت معرفتشناختیشان همسان با تجارب حسیاند (Jemes, 1902: 324).
با توجه به این توضیحات، پیشفرض مهم تجربة دینی، مانند تجربة حسی، وجودِ نوعی دوگانگی میان فاعل شناسایی و متعلّق شناسایی است؛ اما در تجربة عرفانی سخن از نوعی وحدت و نفی دوگانگی میان فاعل شناسایی و متعلق شناسایی است. ویژگیِ مشترک تمام حالات عرفانیِ آفاقی و انفسی، تجربة وحدت است که به اعتقاد عرفا، گوهر ذاتیِ تمام احوال عرفانی و هستة کانونی و مرکزیِ تمامیِ تجارب است و تجارب عرفانی دارای هستة مشترک هستند. تجربه، یکی از راههای کسب معرفت و پدیدهای باطنی و حالتی انفعالی است که در وجود صاحبش پدیدار میشود و شخص نسبت به آن آگاه است. اگر موضوع تجربه، امری ماورای طبیعت، همچون خداوند یا تجلیّات او باشد و یا خداوند بهعنوان حقیقتی غایی در آن رخ بنماید، چنین تجربهای دینی خواهد بود (محمدی، 1388، 36).
مطالعه تطبیقی (Comparative Study)
مراد از مطالعة تطبیقی، شناخت پدیدار در پرتو تبیین مواضع خلاف و وفاق آن دو است.در این پژوهش علاوه بر اینکه به مقایسه دیدگاه دو فیلسوف دربارة تجربة دینی پرداختهایم، نقاط قوّت و ضعف، وجوه تشابه و تمایز و عبور از تشابه و تمایز ظاهری به مواضع خلاف و وفاق واقعی نیز تبیین میشود. بنابراین هدف از مطالعة تطبیقی در این بخش، فهم کاملتر و جامعتر موضوعی است که این دو اندیشمند دربارۀ آن بحث کردهاند و مقایسه، طریقی است که ما را به این هدف نزدیک میکند. موارد تطبیقی را میتوان به شرح ذیل عنوان کرد:
گفتههای غزالی دراینباره این چنین است که: «بر من روشن شد که خصوصیترین اختصاصات عرفا را نمیتوان از راه علم بهدست آورد؛ بلکه با ذوق و حال و تبدیلِ صفات حاصل میشوند و تفاوت است میان آنکه تعریف مستی را بداند که آن عبارت است از: علم به تأثیر بخارهای متصاعده از معده بر مراکز فکری، و آنکس که خود مست است و دیگر چیزی از علم مستی همراه او نیست و همچنین تفاوت است میان اینکه فقط از شرایط و وسایط زهد آگاه شوی یا اینکه خود سراپا زهد گردی. وی میگوید: صوفیّه و عرفا ارباب حالاند، نه اصحاب قیل و قال و طریقة آنها به روش علمی دستیافتنی نیست؛ بلکه تنها از راه ذوق و سلوک ممکن است؛ چنانکه تحقیق از راه برهان، علم است و رسیدن به حقیقت، ذوق است که توصیفشدنی به گونة محسوسات نیست (غزالی، 1361، الف: 38-34). بنابراین میتوان نتیجه گرفت که دو اندیشمند در وصفناپذیری احوال عرفانی اشتراک نظر داشتهاند و هر دو تجارب و حالتهای عرفانی را توصیفناپذیر و غیرتجربی میدانند.
درنتیجه حالتهای عرفانی در نگاه ویلیام جیمز میتوانند اکتسابی باشند؛ حال آنکه غزالی اذعان دارد که مکاشفت و جلوة جمال حق جز به انعام او به دست نمیآید و انسان در حصول و اکتساب آن اختیاری ندارد، جز انجام اعمال صالح و صفای آینة دل و زهد و قطع علایق. آنچه بر عهدة بنده است، این است که خود را تصفیه کند و در انتظار رحمت باری تعالی بنشیند (غزالی، 1352، ج3 : 65). او میگوید حاصل اصلیِ معامله، یعنی عمل به آموزههای دینی و اخلاقی، تصفیه قلب است که در اثر لطف الهی و کوشش انسانی به دست میآید؛ درحالیکه مکاشفه تنها وابسته به لطف الهی است و سعی انسان در تحقّق آن اثری ندارد و اهل عرفان تنها به زدودن زنگارهای دل اهتمام میورزند. تصوّف او جمع و تلفیقی بود میان شریعت و طریقت و ازاینجهت به طریقة امثال جنید و محاسبی و ابوطالب مکّی شبیهتر بود و جایی برای مقالات اهل سکر و شطحیات و طامات آنها نداشت؛ چنانکه وی در این زمینه اقوال نقلشده از مشایخ را تأویل میکرد و حمل نظایر آنها را بر ظواهر جایز نمیشمرد (زرّینکوب، 1381، الف: 101). بنابراین منشأ و طریقة اکتساب تجارب دینی در دو اندیشمند کاملاً متفاوت و متمایز است.
جیمز بر آن است که برای پیبردن به حقیقت یک اندیشه، به جای پرداختن به اصول کلّی و منطقی، باید به نتیجة آن پرداخت؛ به جای نگریستن به آغاز، باید به انجام آن نگریست. تجربه در اندیشة پراگماتیستی جیمز جایگاهی ویژه مییابد، بهگونهای که میتوان تمام اندیشة او را در هر زمینهای به آن برگرداند. این نکته درمورد نگاه او به دین نیز صادق است (نقیبزاده، 1383: 236). نتیجه اینکه، معیار صدق تجارب دینی احساس و تجربه است؛ اما اثبات صدق گزارههای حسی، مرهون پارهای از گزارههای متافیزیکی و عقلی است و تحقیقپذیریِ تجربی نمیتواند دلیل صدق و حقانیّت قاعدة تحقیقپذیری تجربی باشد؛ بلکه صدق و ارزش معرفتی آن باید از جای دیگر ثابت شود؛ درحالیکه تجربة دینی خود دلیل صدق و حقانیّت تجربة دینی میشود و چون از همة معارف فراحسی نفی اعتبار شده است، تنها راه اثبات آن خودمعیاری و گرفتارشدن در دام دور منطقی است (شاکرین٬ 1390: 118-119).
گوهرانگاریِ تجربة دینی
رویکردها و رهیافتهای مختلفی دربارة تجربة دینی گرفته شده است که یکی از آنها «گوهرانگاریِ تجربة دینی» است. دین که اساس این رهیافت است، ابعاد مختلفی دارد که به بُعد تجربة دینی فروکاسته شده است و تجربة دینی بهعنوان «گوهر دین» معرفی شده است. دین ابعاد و جنبههای متعددی مانند: بعد عقیدتی، اخلاقی، فقهی، حقوقی، اسطورهای، تجربی، اجتماعی و... دارد. نگاه و رویکرد تکبعدی و جزءنگرانه به دین، بدین معنا که از بین ابعاد متعدّد فقط به یک بعد آن توجه شده و سایر ابعاد آن نادیده گرفته شده است، موجب محرومماندن محقق و دینپژوه از هویّت و حقیقت دین خواهد شد؛ زیرا چنین نگاهی به دین، واقعگرایانه نیست؛ بلکه رویکردی انحصارگرایانه و غیر رئالیستی است. چنین خطاهای روششناختی و تصوّرهای مثله از هر پدیدهای از جمله دین «تحویلگرایی» (Reductionism) نامیده میشود. این دیدگاه در جملاتی با ساختار «...چیزی نیست جز...» میآید. جملات زیر نمونههایی از خطای تحویلانگاری در عرصة دینپژوهی را نشان میدهد: «دین چیزی نیست جز اخلاق»، «دین چیزی نیست جز ایدئولوژی». در دورة جدید و در الهیّات لیبرال پروتستان، دین به بُعد تجربی آن تحویل و تنزّل مییابد و مساوی با «تجربة دینی» انگاشته میشود. برایناساس، دین چیزی جز تجربة دینی نیست. تجربة دینی نیز به منزلة گوهر و لبّ لباب دین تلقّی شد و سایر امور دینی یا بهعبارتدیگر، سایر ابعاد دین مانند بُعد معرفتی و عملی و... از امور عرضی انگاشته شد و در حاشیه قرار گرفت.
شلایر ماخر برای اینکه بتواند دین را از ضربههای سهمگینِ دینستیزان نجات بخشد، گوهر دین را نوعی احساس و تجربة شخصی معرفی کرد. به نظر او مبنای دیانت، نه تعالیم وحیانی است، چنانکه در سنّتگرایی مطرح است و نه عقلِ معرفتآموز است، چنانکه در الهیّات طبیعی مطرح است و نه حتی ارادة اخلاقی است، چنانکه در نظام فلسفی کانت مطرح است؛ بلکه در انتباه دینی است که با همة آنها فرق دارد. دیانت، موضوع تجربة زنده است و عنصر مشترک در همة ادیان «احساس وابستگی مطلق»، احساس تناهی در برابر نامتناهی و پیبردن به اتّحاد کل است (باربور، 1362: 132-131). دین براساس تجربة دینی، شخصی و دارای قلمرویی مخصوص شد و دیگر برای اثبات حقانیّت خود احتیاجی به دلیل و برهانهای فلسفیکلامی نداشت و دارای اعتبار شد؛ بنابراین از این منظر، تعارض علم و دین رخت برمیبندد؛ زیرا علم فقط ممکن است با باورهای دینی و گزارههای کلامی تعارض یابد؛ درحالیکه همة این امور جزء گوهر دین و حقیقت آن نیستند؛ بلکه در صدف دین جای گرفتهاند (هوردن، 1368: 19).
نظریّة گوهرانگاریِ دین بیشتر به موازات گوهرانگاریِ مسیحیّت ساخته و پرداخته شد. نظریّات مطرحشدة نویسندگان مسیحی قرن نوزدهم دربارة گوهر دین، بیشتر نوعی دفاع تکاملی دین مسیحیّت را مطرح ساختهاند؛ یعنی از این نظر که مسیحیّت کاملترین دین است، دفاع کردهاند. این نکته در آثار هگل و شلایر ماخر به چشم میخورد. از دیدگاه هگل، مسیحیّت کاملترین دین است؛ زیرا وی دین را ظهور متعالی در تاریخ میداند و کاملترین تجلّی و ظهور درخور تصور، حلول و یا تجسّد است که فقط در مسیحیّت وجود دارد. ازسویدیگر، چیزی که به نظر شلایر ماخر مسیحیّت را با عظمت نشان میدهد، تجربة دینی از تجسّد الهی است که کلیسا آن را تبلیغ میکند. برای چنین متفکّرانی، کاملترین تجلّی گوهر دین در مسیحیّت یافت میشود و ادیان دیگر مراحل ابتدایی مسیحیّت محسوب میشوند. اسلام برای کسانی که چنین طرز تفکری دارند مشکلساز است؛ زیرا اسلام از لحاظ تاریخی بعد از مسیحیّت نازل شده است. ولی آنان درمورد این مسئله چنین اظهار نظر میکنند که چون فهم و شناخت درستی از دین مسیح در میان اعراب قبل از اسلام وجود نداشت، دین اسلام میتوانست در میان اعراب به منزلة مقدمهای برای مسیحیّت محسوب شود (لگنهاوزن، 1379: 22-21).
گوهرگرایان بهخصوص شلایر ماخر دو هدف را دنبال میکنند: توصیف و دفاع. شلایر ماخر کار خود را با نشان دادن مشخصة دین یا دینداری آغاز میکند. او میخواهد به خود حس دینی یا خودآگاهیِ دینی، با قطع نظر از افعال و باورهایی که ممکن است همراه آن باشد، دست یابد و آن را بهصورت دقیق و اصیل توصیف کند. به اعتقاد وی، هم مسیحیان و هم یهودیان سنّتی و هم روشنفکران و نقّادان دین در نهضت روشنگری، در معرّفی و توصیف دین بهعنوان نظامی از عقاید و قوانین اخلاقی به خطا رفتهاند. عنصر اصلیِ دین نه دلایل و مباحث عقلی است و نه نظام اخلاقی، بلکه قلب دین همیشه عواطف و احساساتی بوده است که نمیتواند در علم یا اخلاق تحویل داده شود. هدف دوم بیشتر جنبة نظری و کلامی دارد، یعنی محفوظداشتن دین از نقّادیهای فیلسوفانی مثل کانت و هیوم. او امیدوار است با معرفی دین به صورت اصیل و دقیق، ثابت کند که نقدهای نهضت روشنگری بر عقیدة دینی، بویژه نقد کانت بر متافیزیک نظری را نمیتوان درمورد نمودهای واقعیِ دین به کار برد. دین بهعنوان احساسی که از همة اندیشهها سبقت گرفته و مستقل از آنهاست، نباید با عقیده یا عمل خلط شود و هرگز نمیتواند با دستاوردهای دانش جدید یا پیشرفت علم در هر حوزهای تعارض داشته باشد. دین، لحظهای مستقل در تجربة انسانی است و اساساً در برابر انتقاد عقلی و اخلاقی آسیبناپذیر است (پراودفوت، 1377: 19-18 و هوردن، 1368: 40).
برای مقایسة تطبیقیِ دیدگاه ویلیام جیمز با غزالی در موضوع تجربة دینی دو تفسیر برای گوهر دین مطرح میکنیم و دیدگاه هرکدام را مطابق با هر یک از دو تفسیر بیان میکنیم:
معنای نخست: تجربة دینی گوهر دین است. بدین معنا که حقیقت دین همان احوال و عواطف خاصی است که در انسان، هنگام رویارویی با حقیقت غایی پدید میآید و امور دیگر، دربردارندة عقاید، مناسک و اخلاق جملگی از حقیقت دین بیرونند. درنتیجه، اگر در هرکس و هر جا این احوال وجود داشته باشد، دین هست و گرنه دین نیست. میزان دینداری شخص نیز به درجة شدّت و ضعف این احوال در او بستگی دارد. هرچه این احوال شدیدتر باشد، انسان دیندارتر است و به هر میزان که این احوال در او ضعیفتر باشد، دینداری او کمتر خواهد بود. داوری دربارة این دیدگاه به تعریف ما از دین بستگی دارد؛ یعنی پاسخ به این پرسش که دین چیست. تردیدی نیست که اگر همچون ویلیام جیمز، دین را «احساسات اعمال و تجربیّات افراد هنگام تنهایی مینامند، آنگاه که خود را در برابر هرآنچه الهی است، مییابند». بدانیم تجربة دینی، حقیقت دین و درنتیجه، گوهر آن خواهد بود (شیروانی، 1381 : 273-272).
ویلیام جیمز حقیقت دین و مقوّم ذاتی دین را احساس تعلّق و وابستگی به بینهایت میداند و مدّعی است، در حوزة دین دو امر وجود دارد: یکی سازمانهای مذهبی (دین نهادینهشده)؛ همچون عبادتها، نذورات، دستورات مذهبی و نظام سازمانی کلیسا است که اگر ما نظر خود را به این بخش محدود سازیم، باید دین را بهعنوان یک هنر بیرونی، یعنی فنّ جلب عنایت و لطف خدایان تعریف کنیم. دیگری مسئلهای درونی (دین شخصی) که مربوط به باطن انسان است و در آن، انسان و رابطة او با خدا مطرح است. این امر دوم ناظر بر تجربة دینی و روابط درونی انسان با خداست و مسلّم است، فلسفه و علم کلام که مربوط به عقل و سازمانهای کلیسا و روحانیّت (اعمال مذهبی) میشود، از بحث ما خارج است. سازمانهای دینی بر سنّتی بنا میشوند که از آن احساسات را دریافت کردهاند (جیمز، 1372: 6-1).
در شاخة فردیترِ دین، برعکس صفات درونی انسان، یعنی وجدان و شایستگیها، درماندگی و نقص است که کانون توجه را تشکیل میدهد و اگرچه لطف و عنایت پروردگار، خواه به دست آید یا نیاید، هنوز هم وجهة اساسی این بحث است و الهیّات نقش عمدهای را در آن ایفا میکند؛ اما اعمالی که این نوع دین برمیانگیزاند، شخصی هستند، نه اعمال شعائری. فرد این معامله را به تنهایی انجام میدهد و سازمان کلیسا و روحانیّت با روحانیّون و مقدّسات و واسطههایش، همگی در مقام ثانویه قرار میگیرند. او معتقد است که دستکم به یک معنا دینِ شخصی و فردی، بنیادیتر از الاهیّت یا سازمان کلیسایی است. کلیساها از زمان تأسیسشان بر واسطة سنّت متّکی بودهاند؛ اما بنیانگذاران کلیسا قدرت خود را در اصل، مدیون ارتباط شخصی مستقیم با خدا دانستهاند (کیانی، 1391: 49-48). بنابراین میتوان گفت در نگاه ویلیام جیمز، لبّ دین همان تجربة دینی است و آداب و مناسک نقش ثانوی دارند و نقش اولیه به احساسات و عواطف اختصاص داده میشود؛ و سعی جیمز بر این بود که عنصر احساس و عاطفه را زنده کند و گوهر دین یا آن عنصر و ویژگی مهمی که در هیچجای دیگر یافت نمیشود و با آن دین را میتوان داوری کرد را در حریم تجربة باطنی بجوید. او میگوید: اگر بخواهید عصاره و جوهر دین را به دست بیاوردید، باید به احساسات و کردار این افراد بهعنوان عناصر پایدار توجه کنید. کار اصلیِ دین ایجاد ارتباط بین دو عنصر است. عقاید، نمادها و سایر نهادها، شاخ و برگهایی هستند که شاید برای کاملکردن و بهبود آن به کار میروند. روزی ممکن است، تمام اینها در نظام واحد و هماهنگی با هم یکی شوند؛ اما نمیتوان آنها را عناصری دانست که دارای نقش ضروری هستند و در تمام اعصار برای زندگی دینی لازم بودهاند (همان: 549). درنتیجه، میتوان گفت دیدگاه او مطابق با تفسیر نخست است.
معنای دوم: تجربة دینی گوهر دین است؛ یعنی هدف، غایت و هدف اصلی از دین است (شیروانی، 1381 : 273-272).
به یک معنا، میتوان گفت از نظر غزالی گوهر دین، یعنی حقیقت آن، همان تجربة عرفانی است. درواقع، رویکرد و گرایش غزالی، دستیابی به راه درستِ شناختِ حقیقت بود که او را به خواندن نگاشتههای صوفیان واداشت. به اعتقاد او شریعت راهی است که سالک با عمل به آن به وادی طریقت راه مییابد و طریقت همان احوال گوناگونی است که سالک در طی راه، واجد آنها میشود و سرانجام به حقیقت میرسد و این همان شهود اسما و صفات حقتعالی است. غزالی، شریعت را که دربردارندة قوانین رفتار است، جزء جداییناپذیر دین میداند و التزام به شریعت را نهتنها در آغاز سلوک عرفانی، بلکه تا نهایت راه بر پویندة طریق کمال امری ضروری میداند. ایمان در نظر او صرفاً شناختن شریعت نیست؛ بلکه عمل به موجب آن است و تعظیم شریعت به زبان نیست، بلکه انجام اعمال صالح، تصفیة نیّت، عبادت، زهد و پارسایی است (غزالی، 1364: 9).
زهد برای غزالی الهامآور است، در نگاه او زهدآوری به مثابة ابزار آشکارشدن حقیقت است. صوفی از رهگذر تصوّف و پیرایش دل از زشتیها و بدیها و آراستن آن به زیباییها و خوبیها به یکتاپرستی میرسد، و با این اعمال است که میتوان به مشاهده و مکاشفه دست یافت. او به این واقعیت پی برد که حقیقت نهایی را فقط در تجربه میتوان «چشید» و بهواسطة «عمل» است که میتوان به آن دست یافت؛ یعنی با ترک تعلّق و دورشدن از همة امور دنیوی و خود را وقف خدا کردن. غزالی پس از مطالعة گسترده و عمیق تصوّف به این نتیجه رسید که حقیقت غایی چیزی نیست که با برهان عقلی بتوان به آن دست یافت؛ بلکه به مدد یقینی که به تجربه کسب شده است و بهواسطة آداب و اعمال صوفیانه که به شکل شهودی تحقّق یافته است به دست میآید (غزالی،1352، ج3: 20).
تصوّفی که در تمام سالهای سیاحت و عزلت، غزالی را به خود مشغول کرده بود، تصوّف اهل شریعت بود: طریقت در محدودة شریعت (زرینکوب، 1353، ب: 179). غزالی معتقد است، قلبْ استعداد آن را دارد که حقیقت در آن تجلّی بیابد؛ اما وقتی اسباب و لوازم حاصل نباشد و یا آنچه مانع انعکاس تصویر حقابق است در میان افتد، تجلّی حاصل نمیشود و سعی صوفیّه در تصفیّة قلب و مراقبت آن، درواقع برای جمعآوری شروط و احوالی است که انعکاس حقیقت را درآینة قلب ممکن سازد. او برای تصوّف، شناسایی رسمی اهل شریعت را به ارمغان آورد (زرینکوب، 1353، ب: 202). او به همان اندازه متکلّم است که فقیه است و اشعری مسلکی است که اعمال، آداب و مناسک را راهی میداند که رساننده به حقیقت هستند و برای آنها نقش ابزاری قائل است نه ثانوی. غزالی به تصوّف در محافل شریعت، رنگ شرعی بودن داد و میان تعلیمات ظاهری و باطنی اسلام سازگاری ایجاد کرد.
هدف نهایی در دین، یک حقیقت غایی و تجربه و ادراک آن است. اگر به این معنا بگوییم که حقیقت غایی (خداوند) را تجربه میکنیم، به همین معنا تجربة عرفانی گوهر دین است و غزالی نیز اینگونه تجربة دینی را گوهر دین میداند. تجربة دینی که از نظر غزالی، گوهر، هدف، مقصد و مقصود اصلیِ دین به شمار میرود، همان تجربة توحیدی است؛ یعنی انسان توحید افعالی، صفاتی و ذاتی را نهتنها درک و تصدیق میکند، بلکه آن را در شهود عرفانی خود درمییابد و به فنای در فعل، صفت و ذات حق دست مییابد. به تعبیری عارفان اسلامی همواره در وهلة نخست بر ابتنای مبانی خود بر کتاب، سنت (شریعت)، و معارف یقینی اهتمام داشتهاند (شیروانی، 1380: 278-272 و هیک، 1372: 23). درواقع تمایز اصلیِ ویلیام جیمز و غزالی، در تفسیر گوهرانگاریِ تجربة دینی است، که معنای دوم با حفظ شریعت، منطبق بر پارادایم فکریِ اسلامی است و غزالی نیز از این رهگذر به تصوّف و توصیف حالات عرفانی پرداخته است.
نتیجه
ویلیام جیمز معتقد است احساسات، ثابتترین و بنیادیترین عناصرند و دین اساساً از مقولة احساس است. در نگاه او تجربة دینی، تجربهای است که فاعل، آن را دینی میفهمد. به این معنا که، دینْ احساسات، اعمال و تجارب اشخاص در تنهایی خود است در مقابل هر آنچه که آن را مقدّس میدانند. در مقابل، تجربة عرفانی در نگاه غزالی، تجربهای است که در پرتو شریعت امکانپذیر است. حقیقت غایی چیزی است که با اعمال، مناسک و شرایع دینی به دست میآید. مطالعة تطبیقیِ این موضوع رهآوردهایی دارد. این دیدگاه از چند جهت درخور بررسی است: